ارزوی محال

ღღدست نوشته های یه دختر تنهاღღ

___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-* ___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-*


آخرین شب گرم رفتن دیدمش


لحظه های واپسین دیدار بود


او به رفتن بود و من در اضطراب


دیده‌ام گریان، دلم بیمار بود


گفتمش: از گریه لبریزم مرو!


گفت: جانا! ناگزیرم، ناگزیر


گفتم: او را لحظه‌ای دیگر بمان


گفت: می‌خواهم، ولی دیر است دیر!


در نگاهش خیره ماندم، بی امید


سر نهادم غمزده بر دوش او


بوسه‌های گریه آلودم نشست


بر رخ و برلاله‌های گوش او


ناگهان آهی کشید و گفت: وای!


زندگی زیباست گاهی، گاه زشت


گریه را بس کن، مرا آتش نزن


ناگزیرم از قبول سر نوشت


شعله زد در من، چو دیدم موج اشک


برق زد در مستی چشمان او


اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت


قطره قطره از سر مژگان او


از سخن ماندیم و با رمز نگاه


گفت: می دانم جدایی زود بود


با نگاه آخرینش بین ما


های های گریه بدرود بود ...

 

 

 مهدی سهیلی




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,ساعت15:51توسط ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ (◡‿◡✿) دختر تنهاᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ (◡‿◡✿) | |